کد مطلب:140194 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:223

مردن معاویه و سلطنت یزید
در ترجمه تاریخ اعثم كوفی چنین آمده:

القصه معاویه در اثنای مراجعت (یعنی مراجعت به شام) در موضع «ابوا» نزول كرد و در میان به قضاء حاجت بیرون آمد آن جا چاهی بود كه از آنجا آب می كشیدند، معاویه به آن چاه نگاه كرد، بخاری از آن بر روی او زد كه سبب پیدایش لقوه در وی شد و او را سخت رنجور نمود به طوری كه به زحمت تمام خود را به خواب گاه خویش رساند و بر جامه خواب افتاد، دیگر روز مردم خبر یافتند فوج فوج به عیادتش آمدند.

معاویه گفت: رنج ها و علتها كه مردمان را افتد دو نوع باشد:

یكی به سبب گناهی كه كرده باشند خدای تعالی ایشان را به عقوبت گیرد تا دیگران از آن عبرت گیرند و گرد آن نگردند.

و دیگر نوع عنایتی باشد تا روزی چند رنج كشند و بدان ثواب یابند.

اگر امروز مرا بر آن علت مبتلا كردند چه توان كرد و اگر یك عضو من بیمار شد لله الحمد دیگر اعضاء من به سلامت است، اگر روزی چند ناتوان باشم اگر مقابل روزهای آرام كه تندرست باشم ایام مرض اندك نماید و ایام صحت زیادت است باشد و مرا بر خدای تعالی هیچ باقی نمانده است چه در حق من نه چندان انعام ارزانی داشته است كه شرح توانم داد عمری دراز در دولت و نعمت كرامت كرد، امرزو كه این رنج افتاد و سال عمر به هفتاد رسیده است خدای تعالی بر مسلمانان رحمت كند كه مرا دعائی كنند تا خدای تعالی مرا صحت و عافیت روزی كند، جماعتی كه حاضر بودند او را دعاء گفتند و از باری سبحانه صحت و عافیت او خواستند و از پیش او بیرون آمدند.

چون معاویه تنها ماند دلتنگ شد و بگریست، مروان درآمده و گفت:

ای امیر می گرئی؟


گفت: نمی گریم الا این كه بسیار كارها بود كه می توانست كرد، نكردم و از این سبب دلتنگ می شوم و بر آن تقصیرهائی كه كرده ام حسرت می خورم.

و دیگر آنكه این علت بر عضوی از اعضاء من ظاهر شده كه پیوسته گشاده باید داشت و از دیگر اعضاء نیكوتر باشد و می ترسم كه بسبب علی بن ابیطالب علیه السلام كه خلافت از او گرفتم و حجر بن عدی و اصحاب او را بكشتم خدای تعالی این بلا نازل گردانیده باشد و من را به عقوبت اجل ملقی كرده و من این همه از دوستی یزید می بینم اگر نه دوستی او بودی من راه راست می دیدم و رشد خویش می شناختم اما دوستی یزید مرا بر آن حركات و سكنات و محاربات داشت تا امروز كه دشمن بر من خندید و دوست گریست.

از این نوع كلماتی چند بگفت، پس فرمود كه از آن موضع كوچ كردند و می رفتند تا به شام رسیدند و در سرای خویش فرود آمدند و آن علت قوت گرفت و مستولی گشت و هر شب خوابهای شوریده می دید و از آن می ترسید و گاه گاه هذیان می گفت و آب بسیار می خورد و تشنگی او تسكین نمی یافت و هر دفعه او را بیهوشی می آمد و چون بهوش آمدی به آواز بلند می گفت مرا چه افتاده بود با تو ای حجر بن عدی، چه افتاده بود مرا با تو ای عمرو بن حمق چرا با تو خلاف كردم ای پسر ابوطالب، الهی و سیدی اگر مرا عقوبت كنی مستوجب عقوبتم و اگر عفو فرمائی و بیامرزی تو خداوند كریمی و رحیمی.

پیوسته بر این حالت می بود و یزید لحظه ای از بالین او غائب نمی شد در اثنای این بی قراری او را غشی گران افتاد زنی از زنان قریش حاضر بود گفت: معاویه بمرد.

معاویه چشم باز كرد و گفت: و ان مات، مات الجود القطع الذی من الناس الامن قلیل بنصره پس دست بزد و تعویذی كه در گردن داشت بگسست و بیانداخت و این بیت خواند:




و اذا المنیة انشبت اظفارها

القیت كل بمهمة الا ینفع



در اثنای آن حالت یزید گفت ای امیر كلمه ای بگوی و با من بیعت كن تا مردمان بشنوند كه كه مصلحت در این است كه اگر العیاذ بالله حال نوعی دیگر شود و كار من محكم نكرده باشی من از آل ابوتراب رنجها بینم، معاویه سخن او می شنید و خاموش می بود.

روز دیگر كه چهارشنبه بود كس فرستاد و امراء و اعیان و مخلصان خویش را بخواند، چون حاضر شدند حاجب را فرمود كه هر كس آید اجازت است كه درآید و هیچكس را از درآمدن به این سرای منع مكن، مردمان چون شنیدند كه منع نیست می آمدند و بر معاویه سلام می كردند و در او می نگریستند چون او را به غایت رنجور می دیدند بازمی گشتند و نزد ضحاك بن قیس كه نائب و شحنه [1] او بود می آمدند و می گریستند و می گفتند: امیر عظیم رنجور است نه همانا كه از این بیماری سلامت یابد بعد از او خلیفه كدام كس خواهد بود مصلحت می بینی كه خلافت از خاندان آل ابی سفیان بیرون رود و در دست و تصرف آل ابوتراب افتد، ما از این معنا هرگز راضی نباشیم جمعی كثیر نزد ضحاك بن قیس و مسلم بن عقبه جمع شدند و گفتند: شما هر دو مخلصان و محرمان امیر هستید و كار او به این درجه رسیده كه می بینید مصلحت آن است كه شما هر دو نزدیك او شوید و او را اگر حاجت افتد تلقین دهید و از او درخواست كنید تا خلافت به پسر خود یزید ارزانی دارد كه ما همه او را می خواهیم، ضحاك بن قیس و مسلم هر دو به نزد معاویه آمدند و سلام كردند و گفتند امیر امروز چگونه است، هیچ آسوده تر هست؟

معاویه گفت: از گناهان عظیم گرانبارم و از عقوبت خدای تعالی می ترسم و به رحمت او امیدوارم.


ضحاك گفت: كلمه ای بر روی امیر عرضه می دارم، مردمان چون امیر را رنجور دیده اند دلتنگ شده اند و مشوش خاطر گشته و نزدیك است كه اختلافی پدید آید چون امیر بحمد الله هنوز در حیات است از این نوع ظاهر می شود اگر حادثه باشد چگونه خواهد بود، پس مسلم بن عقبه گفت: یا امیر مردمان را همه دل بر یزید قرار گرفته است و همگان او را می خواهند و امیر را در كار یزید دلتنگی تمام بود و امروز رنجور است نتوان دانست كه حال چون باشد مصلحت آن است كه پیش از آنكه رنجوری بیش گردد و آن وقت سخن نتوانی گفت با یزید بیعت كنی و كار او را به اتمام برسانی.

معاویه گفت: راست می گوئی ای مسلم مرا همیشه آرزو در دل بود كه یزید بعد از من خلیفه باشد كاشكی خلافت تا روز قیامت در خاندان من باقی می ماند و فرزندان ابوتراب را بر فرزندان من زوردستی نبودی و لكن امروز چهارشنبه است اگر آن باشد و هر كاری كه روز چهارشنبه كنند عاقبت آن محمود نباشد تا فردا توقف كنید شاید فردا قوتی یابم و این كار تمام كنم.

ضحاك و مسلم گفتند: مردمان جمع شده اند و بر در سرای امیر ایستاده و بازنمی گردند تا با یزید بیعت نكنی.

معاویه گفت: جماعتی كه بر در سرایند ایشان را دستوری دهید تا درآیند.

ضحاك و مسلم بیرون آمدند و از معارف مهتران شام هفتاد مردم اختیار كردند و پیش معاویه آوردند، چون درآمدند سلام گفتند، معاویه به آواز ضعیف جواب ایشان بداد و گفت: ای اهل شام از من خوشنود هستید؟

جمله گفتند: راضی هستیم و زیاده از رضا شكوها داریم و در حق ما بلكه در حق عموم مردم شام شفقتها فرمودی و احسانهای كامل كردی و لطفها و انعام ها بجای آوردی از این نوع مدح ها گفتند و امیرالمؤمنین علی علیه السلام را دشنام ها دادند و خاك خذلان بر فرق و دهان خود ریختند و نفس رسول خدا را ناسزا گفتند و به


جهت خوشنودی معاویه و یزید دنیای دنی را بر بهشت باقی اختیار نمودند و گفتند: علی بن ابیطالب از عراق لشگر به شام كشید و مردان ما را بكشت و ولایات را خراب نمود نباید كه فرزندان او ما را خلافت كنند مراد ما آن است كه یزید خلیفه باشد و بر این اتفاق كرده ایم و همگان رضا داده، اگر جان های ما در این كار بخواهد شد باك نخواهیم داشت.

معاویه از سخن ایشان خوشدل شد و باز نشست و حاجب خویش را گفت جمله مردمان را درآر، حاجب مردمان را بخواند، خلق بسیار در سرای معاویه درآمدند چنانچه سرای پر شد.

معاویه گفت: ای مردمان شما دانسته اید كه عاقبت كار دنیا زوال است و سرانجام عمر آدمی فناء است امروز مرا بر این صفت می بینید و مرا نفسی چند بیش نمانده است و دل به حال شما نگران دارم كسی را كه می خواهید بگوئید تا خلیفه گردانم و عهده كار بر گردن او نهم.

جمله مردمان به آواز بلند گفتند: ما را بر یزید هیچ مزیدی نیست و جز او را نخواهیم چون معاویه سخن ایشان در شیوه مبالغه بشنید ضحاك را گفت با یزید بیعت كن ضحاك بیعت كرد و بر عقب او مسلم بن عقبه بیعت كرد، پس مردمان می آمدند و با یزید بیعت می كردند تا جمله بیعت كردند و بیرون شدند، پس معاویه یزید را فرمود كه جامه ی خلافت بپوش یزید جامه خلافت پوشید و دستار معاویه بر سر نهاد و دراعه ی او پوشید و انگشتری او در انگشت كرد و پیراهن عثمان كه او را در آن كشته بودند و به خون آلوده بود بر روی دراعه پدر پوشید و شمشیر پدر حمایل كرد و بیرون آمد و به مسجد رفت و بر منبر شد و خطبه بگفت تا وقت زوال از منبر فرود نیامد، هر نوع سخنها می گفت باقی مردمان شام كه حاضر بودند با او بیعت كردند، بوقت زوال از منبر فرود آمد و بر سر بالین پدر شد او را دید در حالت مرگ بر خود می پیچید و هیچ عقل نداشت چون پاره ای از شب


گذشت بهوش آمد چشم باز كرد یزید را بر بالین خود نشسته دید گفت ای پسر چه كردی؟

گفت: به مسجد رفتم و بر منبر خطبه گفتم همه مردم با طوع و رغبت با من بیعت كردند و خوشدل و شادمان بازگشتند.

معاویه ضحاك و مسلم را بخواند و گفت: كاغذی زیر بالین است بیرون آرید، كاغذ برگرفتند، معاویه پیش از آن به نام یزید چیزی نوشته بود بر این منوال ضحاك كاغذ برگرفت و بر ایشان خواند.


[1] يعني داروغه و پاسبان شهر.